بازگشت

آلمان غربی فرانکفورت سال ۱۹۸۵

مادر بیا ببین من بازگشته ام
از بهر دادن دانه به گنجشکان آغاز گشته ام
مادر بیا ببین یک ماه من سفر به بی نهایت پوچی نموده ام
اکنون دوباره بسوی تو من باز گشته ام
پیراهن پلید مرامادر بشوی
مادر بهر خدا
پیراهن پلید مرا اینبار پاکتر بشوی
که بوی سیاهی مهتاب می دهد
مادر من باز گشته ام
پیراهن مرا
در طشتک مسی بریز
آن طشت با وفا که دو صد سال
سادگی در لابلای خاطره اش جا نموده است
طشتی که لباس سادگی کودکانه ام
در آن تو شسته ای
با گرمی محبت چشمانت آن را تو خشک کن
مادر آهسته باز کن
در جیب پیراهن تنهایی مرا بر دار
و از تبرک بوسه آب ده
مادر اکنون تو هوش لباس مرا درک می کنی
مادر نگاه کن ببین
اینبار پیرهنم بوی شقایق وحشی نمی دهد
شاید که بوی گنبد تمدن و الکل
آن را ربوده است
مادر بیا ببین من باز گشته ام
از بهر دادن دانه به گنجشکان آغاز گشته ام
پیراهن مرا بشوی مادر

تخم حسرت به درون می کارم

گرگان ۱۵ اردیبهشت ۵۲

همه جایم تاریک
همه جایم بی روح
همه جایم غمناک
تنم از تنگی خورشید به تنگ آمده است
دست من گیر خدا
کز همه آدم هایت پای تنها من بیچاره به سنگ آمده است
من در این باغ سکوت
تخم حسرت به درون می کارم
روی ان لاشه گندیده روز آنکه گذشت
اشک غم می بارم
سردی سینه ز کولاک غمی سنگین است
همه جا نفرین است
همه جا غمگین است
همه جا غمگین است

جنگ نادانان

سال ۵۲ گرگان

جنگ نادانان برای نان ببین
رخت انسانی چنان پوشیده این حیوان ببین
عده ای مشغول تحقیق و تفکر در وجود
عده ای هم در عزای قوت شب گریان ببین
فرق بین دام و انسان نیست تنها نطق او
رو به عمق ذات وآنجا جلوه انسان ببین
رو به سوی آسمان بال خیالت باز کن
در طواف کهکشانها قدرت یزدان ببین
رو به اعماق وجود از جهان غافل مباش
گردش ذرات را بی عیب و نقصان ببین
مشکل است حل معمای وجود کائنات
چشم فکرت باز کن هر مشکلی آسان ببین
درس بگرفتی تو فتاح عمری از فرزانگان

مدتی هم مبحثی از مکتب نادانان ببین


از فتاح بحرانی

http://fbahrani.blogsky.com

من دیوانه و روز

جمعه ۲۱ تیر ماه ۵۳ شهرکرد

من و روز
من وتنهایی و آشفته اطاقی مرموز
من و روز
من و این خانه ی تنها و خموش
من دیوانه و یک دنیا هوش
من دیوانه و اندیشه پرواز بلند
نیست شایسته که پوسیده شوم در این گند
خشک شد شانه لرزان من از هیبت سنگینی روز
تو هم ای خانه ویرانه بسوز
من و دریای خیال
من و افکار محال
من و خاموشی و اندیشه بکر
من و یک دنیا فکر
من دیوانه و روز
من و تنهایی و آشفته اطاقی مرموز
من و روز

صبر و شکیبایی

داراب سال ۵۹

عقل حیران شده از وسعت بینایی تو
دهر نالان شده از صبر و شکیبایی تو
باد شبگرد کجا بهر تو لب بگشاید
لب گشاید شکند شاخه تنهایی تو