به دنبال فاجعه ای که دو ماه پیش بر من گذشت و هنوز دلداغش داغم می کند که آنرا در 23 شهریور ماه به استحضار دوستانم رساندم هنوز تاثیراتش در این شعر هویداست.
** اندازه یک چادری تا بی نهایت جا گرفتم **
داراب 9 مهر 94
ساکت ترین پروانه پروازش به من داد
عاقل ترین دیوانه آغازش به مــــن داد
با مرغ حق، حق حق زدم تا پشت هستی
مرغک پرید و ساز و آوازش به مــن داد
اندازه یک چادری تا بی نهایت جا گرفـتم
دور زمانــــه چادراندازش به مـــن داد
جاری شدم در کوهســاران هــــمره باد
بادی که عطر سینه ی بازش به من داد
فـــریاد می کردم میان موج و ســــاحل
دریا تمـام رمز و رازش را بــــه من داد
من نغمه می خواندم میان جـمع مرغان
مرغی پرید و رنگ آوازش به مـــــن داد
نازی که من دارم ز دست بی نیازی ست
فرخنده آن دستی که نازش را به من داد
در جبـــــــهه رزم دلیــــــران از دلیــــری
بی سر شدم عنوان جانبازش به مـن داد
من ضربه ها خوردم از آن مردان کج رای
دنیای کج رفتار کج زارش به مــــــن داد
فتاح بخوان از سوز دل در مرگ انـــــسان
مرگی که با بی رحمی آزارش به مــــن داد
از فتاح بحرانی
http://fbahrani.blogsky.com
داراب پنجم مهر ماه 94
شادی نکن در غربــــت وادی شعرم
شــــــادی نـدارد مرگ آزادی شعرم
تاریک باشد شب تمام کــوچه هایش
گر بگذری یک شب ز آبادی شـــعرم
از فتاح بحرانی : گر بگذری یک شب ز آبادی شعرم
http://fbahrani.blogsky.com