آشنای ناشناس

تهران سال ۶۲

شهره جان امروز می آیی به دیدارم چرا
بی وفا حالا که من رنجور و بیمارم چرا
سالها از دور بودم با صدایت آشنا
آمدی امشب کنار بستر زارم چرا
بار عشق تو فزون گشته به بار خاطرم
باری از من بر نداری گشته ای بارم چرا
چون که دانستی به آزارت دلم خوش می کنم
کرده ای اکنون تو دیگر ترک ازارم چرا
من که سبزی را به جنگل می دهم با سبزیم
چون نی خشکی میان خشک نی زارم چرا
امدی اما دو صد افسوس بس دیر امدی
چشم خود می بندی امشب روی دیدارم چرا
مدتی فتاح برو دکان عشقت را ببند
رونقی دیگر ندارد کهنه بازارم چرا
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد